ماه شوم_قست یازدهم

عشق یک خون آشام

یک نفس خون آشام ....

آهی کشید و گفت:ولی مطمئن باش از صمیم قلب دوست داره


چون به هر حال برادرت است.پوذخندی زدم 

وگفتم:فکر نکنم اگه داستان زندگیم را بشنوی هیچ وقت این طوری فکر نمی

کنی!گفت:اگه زنده بمونی برام تعریف کن و بعد برو.از حرکت ایستادیم وهر لحظه دهان

من بیشتر باز می شد!ویلای خیلی بزرگ که بیشتر شبیه یک کاخ بود درون جنگل بود!کاملا

مشکی بود که اگر با دقت نگاه میکردی متوجه میشدی که اصلا خانه اینجا هست یا نه!به

متیو نگاه کردم که به حرکات من نگاه میکرد!و لبخندی بر روی لبانش بود دهانم را

بستم و با حیرت گفتم:اینجا خانه ی شماست!سرش را به معنی آره تکان داد با لبخند

گفتم:عالیه!البته خانه ی ما هم تو جنگله ولی به این قشنگی نیست و رنگش هم فرق دارد

رنگش سفید و طوسیه!لبخندش از بین رفت و اخمی پیشانیش را پوشاند و با لحنی گزنده

گفت:واقعا!سرم را به معنی آره تکان دادم ،گفت:تو جنگل ملندیون!با لبخند گفتم:آره

با چهار تا برادرم وپدرم وما....دوباره یاد مادرم افتادم و اشک در چشمانم جمع شد

مامانم!یک قطره اشک از گونه هایم پایین افتاد!متیو گفت:چی شد داشتی میگفتی ولی

بهتر چیزی نگی عمو بالا منتظرمان هست.سرم را تکان دادم وسریع صورتم را پاک کردم

متوجه شدم باران بند آمده است ولی هوا هنوز خیلی گرفته بود!از پله های اش بالا

رفتیم و زنگ خانه را به صدا در آورد!دینگو دینگو در خود به خود باز شد و متیو وارد

شد و بعد من وارد شدم!داخلش هم مانند بیرونش عالی بود و مدرن بود با دکوراسیون

قهوه ای چیده شده بود البته  من فعلا فقط

هال را دیده بود که مبل های اشرافیش چه گونه چشمک میزد! متیو گفت:برو بشین الان

میان!منظورش را از میان درک نکردم شاید برایش عموی بزرگی بود!بر روی یکی از آن مبل

های خوشگل نشستم!سعی میکردم به یاد گذشته نیفتم و فقط به یک جا زول بزنم ولی خود

به خود یاد کار های بچه گانه ام میفتم بازی با اسکیت برتری از دوقلو ها دعوا فرار

بیمارستان و مرگ و،و،و،و خیلی چیز های دیگر!کسی سرفه کرد بلند شدم وبرگشتم مردی

جوان که به نطر میرسید فقط 2 یا 3 سال از متیو باشه به من نگاه میکرد نگاهی سرد

داشت ولی لبخند زده بود،یک تیشرت مشکی پوشیده بود شلوار لیه مشکی!چشمانش هم عسلی

تیره بود و موهای مشکی داشت گفت:آتریسا خوش حالم میبینمت!خود به خود قیافه ی سردی

گرفته بودم گفتم:ممنون.بدون توجه به لحنم گفت:من عموی متیو هستم بهت که

گفت!؟چشمانم گرد شد و با تعجب به او نگاه کردم،ولی بعد به حالت عادی برگشتم

،گقتم:نگفته عمویش تقریبا همسن خودش است.لبخندش پر رنگ تر شد با لحنی گرم

گرفت:خواهش میکنم بشین متیو گفت برای چی اومدی درون جنگل!تو دختری جوان هستی به

پایه درون گچ رفته ام نگاه کردم دیگر احساس درد نداشتم احساس میکردم خوب شده!صدایی

گفت:آره کاملا خوب شده!همان عموی متیو بود!......چشمک


نظرات شما عزیزان:

hedi
ساعت23:57---28 ارديبهشت 1394
یعنی دختره خون آشامه؟
پاسخ: نه :)


GOLD VAMPIRE
ساعت0:01---13 تير 1393
بدبخت سكته رو زد.
پاسخ:آره بیچاره


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: ماه شوم,
نوشته شده درچهار شنبه 16 بهمن 1392ساعت 17:18توسطaytena|


آخرين مطالب

Design By : Rihanna